نویسنده:فرناز بیدختی
بخشی از رمان سکوتی از جنس فریاد:
سرشو انداخت پايين رفت سمت اتاق من...
-هو کجا؟يه اجازه اي يه چيزي؟خجالت نمي کشي سرتو ميندازي ميري تو اتاق يه دختر خانم ؟
جوابي نداد..يه چند دقيقه بعد با شال و مانتوم اومد سمتم و گفت :
-بپوششون بريم دکتر...
-نميام ساسان...کري؟
-آره کرم اگه چيزيت بشه جواب خاله رو چي بدم؟
-خودم جوابشو ميدم...
-هستي جان عزيزم بيا بپوش لج نکن...آفرين دختر خوب...
-به يه شرط؟
-چه شرطي شيطون؟
-به اين شرط که...که
-که چي...بگو ديگه..
-به اين شرط که بعدش منو ببري کارتينگ...
زد زير خنده
-چيز خنده داري گفتم؟
-ميگم ديوونه اي ميگي نه ديگه...اومده بودم ببرمت کارتينگ شيطون...خاله يعني مامان شما با
مادر بنده رفتن امامزاده صالح منم فرستادن خدمت شما از تنهايي درتون بيارم هوس خارج رفتن
به سرتون نزنه...
-ساسان شروع نکن...
-باشه بابا بچه که زدن نداره..حالا بريم؟
-بريم...
لباسمو پوشيدم و رفتيم پايين...
-ساسان ماشينت کجاس؟
-سرکوچه س..چطور؟
-بميري جلوي خونه مگه جا قحط بود رفتي سرکوچه پارک کردي؟
-اون موقع که من اومدم پر بود...جا نبود واسه پارک
-ساسان من اينجا واميستم تو برو ماشينو بيار نمي تونم بيام پام درد ميکنه...
-باشه پس بشين اينجا تا من بيام..
ساسان رفت...يهو پسر همسايه طبقه بالامون اومد پايين منو ديد..
-ا هستي خانم چي شده؟خدا بد نده...
-آخ خوبين آقاي محمدي؟شرمنده جلوي راهتونو گرفتم...
-نه بابا اين چه حرفيه..کمکي از دست من برمياد؟
-نه ممنون الان پسرخالم مياد رفته ماشينو بياره...
-پسرخالتون؟
(پ ن پ دوست پسرم..پيجش کردم بياد اينجا ازش سواري بگيرم پسره ي فضول)
-مشکلي داره؟
-نه نه منظوري نداشتم...چه مشکلي...اين چه حرفيه؟
-گفتم اگه مشکلي هست برطرف کنم...
(پسره ي پررو بيا برو ديگه اينجا وايستادي چرا...)
-تشريف نمي بريد؟
-کجا؟
-همون جايي که داشتيد مي رفتيد من با نشستن جلوي در مانع شدم؟بفرماييد من ميرم اونورتر
شما رد شيد...
-نه مي مونم تا پسرخالتون تشريف بيارن
همون موقع ساسان اومد...